اولین آپ
درباره وبلاگ

گفتم به گل زرد چرا رنگ منی افسرده و دلتنگ چرا مثل منی من عاشق اویم که رنگم زرد شد تو عاشق کیستی که همرنگ منی!
آخرین مطالب
نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 38
بازدید هفته : 48
بازدید ماه : 46
بازدید کل : 5181
تعداد مطالب : 13
تعداد نظرات : 39
تعداد آنلاین : 1



کلبه ی عاشقی
26 شهريور 1389برچسب:, :: 9:23 ::  نويسنده : hani       

 

سلام.....

امروز اولین روزه ساخته این وبلاگه....

اولین آپ:

معجزه ی عشق

"لیندا بریتیش" معلم برجسته ای بود که با تمام وجود ، محبتش را ایثار می کرد.

او اوقات فراغتش را به نقاشی کرن و سرودن شعر می گذراند.

در 28 سالگی سر درد های بسیار شدیدش آغاز شد و پزشکان تشخیص دادند که او مبتلا به یک تومور مغزی بسیار پیشرفته است.  طبق نظر آهنا احتمال موفقیت عمل جراحی ، تنها حدود دو درصد بود و بنابراین تصمیم گرفتند که تا 6 ماه دست نگه دارند.

لیندا که به ذوق و خلاقیت هنری خود پی برده بود در این 6 ماه با سرعتی باورنکردنی شعر و نقاشی را دنبال کرد . تمامی اشعار او  به استثنای یکی از آنها ، در مجلات مختلف به چاپ رسیدند. و تمامی تابلو هایش به جز یکی ، در معتبر ترین نگارخانه ها به نمایش در آمد و به فروش رفت.

در پایان 6 ماه ، او  تحت عمل جراحی قرار گرفت : لیندا در وصیت نامه خود ، تمام اجزاء بدنش را به کسانی که بیش لز او به آنها نیاز داشتند اهداء کرد.

متاسفانه عمل جراحی به نتیجه نرسید ، بافاصله چشم های او به یک بانک چشم در ایالت مریلند فرستاده شد، تا جوان 28 ساله ای از ظلمت و تاریکی به دنیای روشنی ها بیاید.

مرد جوان ، با گرفتن نام و نشانی والدین اهدا کننده بدون اطلاع قبلی  و با هدف تشکر و سپاس به شهر آنان رفت و زنگ خانه را به صدا در آورد.

وقتی خودش را معرفی کرد ، خانم بریتیش او را در اغوش کشید  و گفت که اگر جایی را در این شهر ندارد ، تعطیلات آخر هفته را با او و همسرش بگذراند.

مرد قبئل کرد. همان روز وقتی اتاق لیندا را  تماشا می کرد ، متوجه کتاب افلاطون  شد.

او هم افلاطون را با خط بریل خوانده بود . بعد کتابهای هگل را دید.

او هم این کتابها را در زمان نابینایی اش با خط بریل خوانده بود.

صبح روز بعد ، خانم بریتیش که به مرد جوان خیره شد بود گفت :( می دانی ، من مطمئنم که قبلا یک جایی تو را دیده ام ، اما یادم نمی آید کجا؟)

و ناگهان  چشمانش برقی زد. به سرعت به طبقه ی بالا رفت و آخرین نقاشی لیندا را که تصویری از چهره ی مرد ایده آلش بود با خود آورد. این نقاشی در یک برنامه تلویزیونی با چهره ی مرد جوان مطابقت داده شد ، شباهت آنها غیر قابل باور بود.

سپس مادر لیندا آخرین شعر او را که در بستر مرگ سروده بود ، اینگونه خواند:

دو قلب در گذر از سیاهی های شب

به دام عشق در می افتند

دو قلبی که هرگز

فرصت دیدارشان نیست.



نظرات شما عزیزان:

CIA
ساعت15:28---27 شهريور 1389
داستان زیبایی بود

AmiR
ساعت23:59---26 شهريور 1389
نميخاي منو تو وبه جديدت بلينكي؟
من تو رو لينكيدممممممممم


ايسان
ساعت13:16---26 شهريور 1389
ممنون گلم بازم از اين كارا كن !!!!!!!!

nazanin
ساعت10:45---26 شهريور 1389
سلام
ممنون که قابلم دونستی و آدرس وب جدیدتو بهم دادی
این وبت هم عالیه
مخصوصا عکس این آپت خیلی توپه

تبریک میگم


ايسان
ساعت22:43---25 شهريور 1389
سلام وبت جالبه به منم بسر خوش حال ميشمloove.loxblog.com

setare
ساعت20:17---25 شهريور 1389
salam . matlabi k gozashti kheyli jaleb va ghashange mesl in k avalin kasi hastam k az webt bazdid mikonam khoshhalam az in babat . be omid bishtar shudan mataleb va ziba shudan webt . age b web haghiraney manam sari bezani khoshhal misham . setare

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: